شما شعری در ادبیات فارسی قدیم دیدین یا شنیدین که مبنای زیباییشناسیش با مبنای زیباییشناسی امروزیها دربارهی زمستان مشابه باشه؟ به نظر میاد در عصر جدید تماماً مبنای زیباییشناسی «خزان و زمستان» تغییر کرده. در قدیم یا از «نخوت باد دی» سخن میگفتن و یا از شباهت خزان و مرگ، و یا اینکه باید دوران سخت رو تحمل کرد تا به «بهاران» رسید و در یک کلام : فرج بعد الشده. از این جهت مبنای زیباییشناسی شعر «زمستان» اخوان ثالث یادگار و یادآوری زیباییشناسی قدماست. قدما اینو بیشتر دوست داشتن که سعدی میگفت:
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهی گرم
زمان برکهی آبست و صفهی ایوان
(این عنوانِ فرعیِ کتابِ «پادشاه صورت و معنا»ی مسعود خیام است و چیزی کم از فحش ندارد. از چند جهت! کسی که تاریخ میخواند و میداند، به قول سن برنار کوتولهمردی است که بر شانههای غولی سوار است، برای او دیگر سن و سال وجهی ندارد و شاید بالاتر و بهتر از پیر ببیند حتی در خشت خام).
القصه، حافظ بیتی دارد بدین صورت:
رشته عمرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
شاید جوانترها! نتوانند ارتباط بین «رشته»، «مقراض»، «بریدن» و «شمع» را دریابند. در گذشته شمع را از موم میساختند. بدین صورت که عسل یا همان انگبین را از آن جدا میکردند و «رشتهای» داخل موم کار میگذاشتند. وقتی شمع را روشن میکردند اولاً که مثل شمعهای امروزی نبود و کلی دود میکرد و در ثانی، رشتهی داخل آن، کامل نمیسوخت و باید با چیزی به نام مقراض که شبیه قیچی بود آن را هرازگاهی کوتاه میکردند. جامی، مقراض را به لحاظ شکل ظاهری به «لا» تشبیه کرده است. در قدیم لا را به صورت «Ɣ» مینوشتند:
تصویر «لا» به صورت مقراض بهر چیست
یعنی برای قطع تعلق ز ماسواست
یا سعدی دربارهی مقراض و بدون نام بردن از شمع میگوید:
کس عهد وفا چنانکه پروانه خرد
با دوست به پایان نشنیدیم که برد
مقراض به دشمنی سرش برمیداشت
پروانه به دوستیش در پا میمرد
و در پایان، «خندیدن شمع» هم که در حافظ معروف است:
آتش آن نیست که بر شعلۀ او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند